آدمی پای بر جهان نهاد. با محکم نمودن جا پای خویش بر کرهی خاکی در ثبت و ضبط قلمرو بر هر چیزی نامی نهاد. نام نهادن بر جاندار و بیجان، حایل میان ماهیت موجود و ظواهر گشت و از این پس هر موجودی با نام خویش شناخته شد. اما آیا نام و اسامی و تقسیمبندی و طبقهبندی آنها پایان حرف و حدیث در این باب است؟ یا نامگذاری اساساً منشأ پارهای آفات درونی و اجتماعی است که نیاز به توجه دارد. آدم با فلان ملیت، فلان مذهب، فلان دین، فلان قوم، فلان سمت، فلان شغل، فلان مرتبه؛ و این یعنی تجزیهی آدم از نظر انسانی و جدا نمودن او از سایر انسانها و طبقهبندی و مرزبندی جامعهی بشری. لذا با چنین تقسیماتی ذهن از پیش موضع خود را مشخص کرده و هیچگاه نمیتواند حقیقت و ماهیت آدمی را ببیند و با آن روبرو شود. آدمی ماهیتاً مورد توجه قرار نمیگیرد، بلکه صرفاً با توجه به القاب و عناوین و گاه از روی نشانهها معرفی میگردد. شناخت از طریق نام و لقب و نشانه و آثار، لاجرم منجر به دو نتیجه در درون میگردد: اول «هیچ پنداری» فرد و نادیده گرفتن او دوم؛ تابوگرایی. به آنچه که به هر دلیل مایهی ترس در وجود آدمیزاد گردد «تابو» گفته میشود. اینکه آیا جدایی از واقعیات منشأ تضاد و کشمکش درونی بوده و آدمیان را بسوی تابوگرایی و جنگهای خونین کشانده یا به عکس، تابوها آدمیان را از واقعیات بریده و به خود مشغول داشته و منشأ دستهبندی و جدایی و در نهایت کشمکش گشتهاند، احتمالاتی ممکن است.
شاید ناظران بر این فرضیات خرده گیرند که نگارنده غافل از خدمات تابوها به اجتماع گشته و از وحدتی که از طریق اسطورهها و تابوها و خدایگان زمینی در طول تاریخ بر بشریت ارزانی و منشأ تسکین آلام و خواب آسوده در پناه سرسپردگی گشته است غافل میباشد. آیا چنین است؟ در بررسی عمق ماجرا ضرورت دارد تا قدری بیپرده سخن گوییم و از لفافه الفاظ و عبارات برون آمده و مفاهیم را عریان عرضه نماییم باشد که بر همگان هویدا گردد. اینکه چنین حالی بر آدمیان گذشته و همواره در طول و عرض تاریخ اسبابی در تسکین آلام بکار گرفته شده انکارناپذیر است، اما تسکین آلام در پالایش ذهن و روان کفایت نمیکند که اگر چنین بودی نباید جنگی در میگرفت و رنجی در میان میبود و خونی میریخت. اگر تابوها در تسکین آلام و امنیتی نسبی و موقت سایهای بر سر جوامع خویش گشتهاند و همچون مادری در گذر زمان فرزند خویش را با وجود کنترل و سرسپردگی و وابستگی شدید عاطفی و درونی در آغوش کشیده و امنیتی نسبی عطا نمودهاند هیچگاه و هیچگاه نتوانستهاند آرامشی درونی را که از آزادی درون مایه گرفته باشد به مردم ارزانی دارند بلکه هر روز روان مردم در چنین مناسباتی ضعیف و ضعیفتر گشته تا جایی که اکنون جنگهای خونین جهانی و کشمکشهای بیپایان که مقهور هزارهها روان جمعی است در نگاه مردم امری ناگزیر و لاجرم گشته است. در نگرش کریشنا مورتی آنچه بر آدمیان گذشته نه امری ناگزیر بلکه امری بر خود روا، از دیروز تا امروز است.
در آنچه آدمیان بر خود روا داشتند رنج و آلام درونی همراه معیشت گشت و در بازتاب رنج از درون به بیرون شعر، موسیقی، نقاشی، جنگ و ستیز مایه گرفت و اینچنین تا حدودی آلام درونی فرافکنی شد و موقتاً تسکین یافت.
آیا رنج مولود نبرد است یا بعکس؟ یا این دو رابطهای متقابل دارند و وجود یکی موجودیت دوم را واجب گردانده است؟
آنچه مقصود است نه داستان نامگذاری و تاریخ آن بلکه پردهای است که حائل میان ماهیت آدمی و کالبد او گشته است. نمود ظواهر و فراموش نمودن بواطن را چه بسیار خردمندان نهیب زدهاند که البته از این جهت قدر مشترکی حاصل آمده اما وجه تمایز این سطور در بروز آسیبهای درونی ناشی از چنین رویکردی در زندگی است.
تقابل ذهنی در حیات آدمیان رمقی برای بازنگری در ساختار و مشاهدهی فراسوی نقابها باقی نگذاشت و ستیز در زمرهی ذاتیات ثبت گردید و روابط بر اساس آن تنظیم شد. همواره در تحلیل رنجهای درونی عامل آلام فرافکنی گردید. جدال، ستیز و نبردهای کوچک و بزرگ از جمله موارد فرافکنی رنجها و آلام درونی است. بگو مگوهای خانوادگی تا دعواهای خیابانی تا جدالهای قومی و قبیلهای و کشورگشاییهای قدرتهای بزرگ همه و همه از این دست است. سالیان سال آدمیان اینچنین با رنجها و آلام درونی همزیستی داشتهاند و این حکایت نه منسوب به امروز بلکه مربوط به هزارهها پیش است. آدمی در فرافکنی عوامل رنجگاه حکم به تقصیر اسباب دادهگاه به لومهی خویش در کاهلی و تنبلی پرداخته وگاه در تردید و رخنه دیگران عامل تقصیر جسته وجنگ و جدال آغاز کرده وگاه راه و روش را جایگزین نموده است. از آنزمان که آدمی از پس نامها و نشانها خود نمود حقیقت بر او مشتبه گشته و از شناخت خویشتن بازماند. درتسکین رنج درونی جنگ و جدال آغاز کرد اما رنج بیشتر گردید لاجرم رو بسوی مذاهب و مکاتب نهاد.
با وجود اسامی است که بنیان ارزیابیها مستحکم گشته و اذهان را متوجه و مشغول به خویش ساخته و از مشاهده محتوای اسم باز میدارد. کیستی؟ از کجا آمدهای؟ از کدام قوم؟ کدام آیین؟ کدام سرزمین؟ و قس علی هذا. ناگفته ذهن کانالیزه میشود و شما نظر به تجربیات خویش به دستهبندی پرداخته و از سالها پیش فرد را ارزیابی نموده و در تقابل یا تعامل با او خود را آماده نمودهاید. پر واضح است که مبنای چنین تحلیلی (چنین بهره بردن از تجربیات) حکایت از ذهنیتی ستیزآلود دارد که آن نیز در خودخواهی آدمیزاد در بهره بردن از معیشت نهفته است. اینگونه است که آدمیان و معیشت آنها تکرار گذشته میگردد و هیچ کینهای و هیچ پیشینهای و ذهن هیچ حاکم و محکومی با هفت آب مولوی شسته نخواهد شد و اظهار خطا و انابه نه بر محکوم حجت است و نه بر حاکم بلکه؛ حاکم و محکوم هیچ باور ندارند و اگرگاه به خواستهی شریعت کالبد معیشت راست گردانند همچنان بر این قامت راستی، تردید دارند و بدان گمان خوب نمیبرند و این از آن جهت است که آدمیان در اندرون به چنین پالودگی باور ندارند و صرف اقرار به زبان را کافی برای پالفتن نمیدانند و از این جهت شریعت محک سوم و چهارم بر توبه کننده قرار داده: اینکه به دل باز گردد، اما کس را بر دل آگاهی نبود؛ و به عمل ثابت نماید که نهایتاً همچنان میان توبه کننده و مردم همان ذهن پیشینی حاکم است که نه خرده بر توبهگر است نه بر توبه کننده. اکنون چاره چیست؟ تأدیب یا نصیحت یا هیچکدام؟ وقتی ذهن پیشینی است نمیتوان بر او حکم راند همچون اسبی که به شلاق راه خویش کج نگرداند و سوار را باز داشتن میسر نگردد از این نظر سخن بر فراسوی نام و نشان آوردیم و تکیه بر نقاباندازی نمودیم تا با رستن از ظواهر، بواطن بروز یابد و جمله خلق بر ماهیت خویش آگاه گشته و در خود غرق گردند که این گامی بزرگ در پالایش روان است.
روانکاوی فروید شخصیت واقعی انسانها را، نه در القاب و عناوین بلکه پنهان در وجود آدمی دانسته و از آن به ناخوداگاه نام میبرد و شخصیت ظاهری آدمیان را نقابی بر حقیقت میبیند و از اینجاست که در اثر تعارض درون و برون و چند گانگی شخصیت امراض روانی بروز خواهند کرد. در جهت سلامت روان تلاش بر این است تا با کشف ناخوداگاه و پرتو افکندن بر آن، انواع زنجیرهای اسارت هویدا گشته و یک یک آنها از روان باز گردد تا در نهایت نقاب کنار رفته و دوگانگی شخصیت و سایههای شوم زدوده گشته در درون وحدت شکل گیرد آن گاه است که راه درون و برون یکی شده و عشق سرلوحهی کار گردد. آزادی درون زمانی محقق خواهد شد که دیگر المی درونی در میان نباشد و آرامش مطلق بر درون ارزانی گشته و روان فرد از اسارت و چند گانگی شخصیت آزاد گردد. انسان در این لحظه با خویشتن خویش صادق است. تتبع در ناراستیهای شخصیت انسانها و فرافکنی ناراستی به شیوههای نهان چندان دشوار نیست بعنوان نمونه، شهروندی را از یک جامعه که عادت به قهرمانپروری و تابوگرایی دارد در نظر بگیرید. در جامعهی تابوگرا و قهرمانپرور نامها و نشانها بسیار بروز دارند و در زندگی روزمره مردم، تنها آنچه که دارای برجستگیهای نام و مقام و لقب و موقعیت باشد مورد توجه قرار میگیرد و الباقی یا دیده نمیشوند یا با دیدهی ترحم و یا حتی تحقیر دیده میشوند لذا در بازداری و یا روی آوری نیز همین فرهنگ در روان رسوخ نموده و خواهد نمود. در چنین جامعهای وقتی از نظر اخلاقی دروغ، «بد» قلمداد میشود ماهیت دروغ مورد توجه قرار نمیگیرد بلکه دروغ در هیأت یکسری قالب دیده میشود. لذا فرد ممکن است روزانه دروغهای بسیاری بر زبان بیاورد اما چون آن قالبها را برای دروغ نمیشناسد خود را راستگو میپندارد، مثلاً؛ فرد در آزردن، مورچه یا گنجشک را بسیار مورد توجه میداند اما به راحتی انسان را میآزارد و جالب اینکه در ادعای عدم آزار میگوید: «من حتی آزارم به مورچه هم نرسیده»، این فرد در عدم آزار مورچه درست میگوید اما کلمهی «هم» از دروغهای اوست چرا که آزار نرساندن به مورچه به معنای عدم آزار انسان و سایر جانداران نیست، لذا؛ اینچنین روان آدمیان دچار آلودگی گشته و خود بیخبرند. مهمترین و اصیلترین دروغ در روان، دوگانگی شخصیت است و دوگانگی شخصیت به معنای صادق نبودن با خویشتن است و چه بسیار چنین امری برای مردم غیر قابل تصور است اما واقعیت دارد. از جمله شیوههای فرافکنی ناراستی و دروغ پنهان، نصیحت دیگران است فرد با نصیحت دیگران هم آنها را تحقیر مینماید و هم خود را و غرورش را ارضا میکند.
معیشت انسان از قدیم شباهت بسیاری به زیست جانوران داشته است. آدمی همچون جانوران در طلب امکانات اولیه با همنوعان خویش همواره به رقابت پرداخته و در حد امکان به توسعهی قلمرو دست زده است. توسعهی قلمرو از آنجا در ذهن آدمیزاد جا خوش کرده که به تبعیت از حیات حیوانی بر آن بود تا بر رقیبان پیروز گشته و آنها را به زیر سلطه و سیطرهی خود درآورد و اینچنین در بهره وری از امکانات و خدمات معیشتی و استیلا بر همنوع خود وارد رقابتی بیپایان گشت و این شروع ماجراست. اسطورههای کهن همواره از همین نقطه آغاز گشتهاند و نبرد خیر و شر و خوبی و بدی و اهریمن و خداوند را به تصویر کشیدهاند. فلسفهی خیر و شر و نبرد میان آنها نه نبردی واقعی بلکه بنیانی روانشناسانه در روابط میان آدمیان است و در نظر دارد تا ذهن آدمیزاد را به این اقناع بخشد که آدمی لاجرم باید با همنوعان خود در ستیز باشد و همواره کسی نماد خیر باشد و دیگری نماد شر.
بنابراین کشمکش و ستیز بر سر معیشت نه داستان امروز و دیروز بلکه اسطورهای کهن بوده است لذا لاجرم ما نه فرزند زمان خویشتن بلکه حامل قرنها و هزارهها ستیز و کشمکش در روان هستیم و همچنان در حال تکرار گذشتهایم و با گذشت هزارهها مبانی اولیهی زیست انسانها را (که قدر مشترک حیوان و انسان است) به دوش میکشیم و در خود تکرار میکنیم و به آن میبالیم. چنین بنیانی مؤید جنگ، ستیز، کشمکش، توسعهی قلمرو و تقابل در معیشت است.
رقابت مرد با مرد و مرد با زن و زن با زن، همه و همه، در طول هزارهها روان ما را درگیر خود نموده و اکنون نیز همچنان بر روان ما سنگینی کرده و سایهی آن بر شخصیت درونی ما مسلط است لذا کسی که در طول هزارههای پیش مغلوب رقابت بوده و معیشت اسارتآلود، بر روانش خیمه زده باشد چه جای آن است که بدون پالایش درون بر خود ببالد و ادعای آزادی کند. از کدام پالایش سخن میگوییم؟! گذشته در حال تکرار است و آدمیان در توسعهی قلمرو در تلاشند تا جایی که کل خاورمیانه اکنون در آتش جنگ میسوزد، گاه به نام دموکراسی و زمانی به نام ضد تروریست!
علی رغم آنچه فروید در بنیان روانشناسی خویش میپسندد خودخواهی انسانها نه در مسیر یکتایی و پالایش روان بلکه در مسیر تضاد و دوگانگی است در مسیر مالکیت و بردگی و توسعهی قلمرو است. فروید هیچگاه ادعای آزادی درون ننمود بلکه تعادل درون و زندگی متناسب با سرمایهداری و بهرهمندی از امکانات را مد نظر داشت. لذا ایشان اساساً تسکین آلام را از طریق توسل به عوامل وابستگی و ارضای خودخواهیهای انسان مد نظر داشت و تقابل و ستیز و به تبع آن، رنجهای درونی را در جوامع بشری پذیرفت. اما چرا؟ مگر نمیشود در دنیایی بدور از نبرد و ستیز زیست؟ آیا دنیای بدون جنگ مفهومی در ذهن ما دارد؟ آیا دنیای بدون جنگ را باور داریم؟ یا باید همواره ناظر بر جنگ یا یک سر دعوا باشیم. براستی چرا؟ چرا آدمیان به نام دموکراسی، حقوق بشر، ظلمستیزی و دفاع چنین ستیزهجو و ستیزهخو شدهاند؟ در توجیه رقابت و تقابل در معیشت به قواعد دنیای بیرون پناه میبریم غافل از آنکه بسیاری از قواعد که در دنیای برون بدان عادت کرده و فرضیات مسلمی از آن استخراج نمودهایم چندان در عالم درون کارساز نمیباشد؛ از جمله «تجربه»، «زمان» و «پیروزی». در افزون شدن تجربیات علمی آدمیان هر روز بابهای تازهای میگشایند اما در مرور تجربیات در ذهن، نوعی سرخوردگی و آسیب نهفته است. در امور روزمره عادت به فراگیری تدریجی است اما در التیام روان از نظر کریشنا مورتی «تدریج» کارساز نخواهد بود. در پیروزیهای بدست آمده و کسب مدارج علمی و مانند آن ذهن دچار موفقیت خواهد شد اما احساس آرامش نخواهد نمود. از اینجاست که راه درون و برون جدا گشته و آرامش روان، ساز و کار خود را میطلبد. لذا اگر مقصود ما در طول و عرض زندگی صرفاً موفقیت باشد لاجرم با قبول وضع موجود به دنبال حقوق بیشتر و پلههای ترقی و حرکتهایی صرفاً عقلانی خواهیم بود و در جهت توزیع عادلانهی حقوق توان مصرف مینماییم؛ اما نباید انتظار آرامش داشته و توقع داشته باشیم در درون خویش به یکتایی و در شخصیت به یگانگی برسیم حاشا که هر گز چنین نخواهد شد.
براستی شاخصهای بیماریهای روانی تحت عنوان مازوخیسم (خودآزاری) و سادیسم (دیگر آزاری) و خوی ویرانگری ثمرات چنین کشمکشهای فرساینده در تار و پود جوامع و در اعماق تاریخ تا به امروز است. منشأ ستیز نیز خودخواهی بشر در تمتع و بهرهوری و مرادف اصل فروید در تمتع و کسب لذت است. لذا آنچه جنون و دیوانگی پنهان (خودآزاری و دیگر آزاری) مینامیم برخاسته از روند معیشت و امری خودخواسته است. خودخواهیهای وجود آدمیزاد در خلال نبرد و ستیز تبدیل به خوی ویرانگری در سطوح متفاوت و در تار و پود حیات جمعی انسانها میگردد که سادیسم و مازوخیسم نمونهی بارز آن است و تعقیب رد پای چنین طبعی در کانونهای جمعی اعم از خانواده و... چندان دشوار به نظر نمیرسد. در برونرفت از پریشانیهای درونی دو راهکار عمده جلب توجه میکند که اولی در مسیر موفقیت است و دومی رو به سعادت دارد. اگر موفقیت مقصود است پس طی نمودن مدارج و معیشتی متوسط از نظر امکانات با آزادیهایی در بهرهوری و تمتع از زندگی از قبیل جنس و بیان و قلم و انتخاب تا حدودی کام مردم را شیرین میگرداند؛ اما اگر داستان ما سعادت و آرامش مطلق روان است نگرشی کاملاً متفاوت خواهد داشت و امکانات و آزادیهای غرب و شرق به همراه ستیز و کشمکش و تقابل موجود، هیچکدام قادر نخواهند بود آدمی را اقناع بخشیده و به آرامش برسانند و سایههای شوم و چند گانگی شخصیت همواره همراه زنان و مردان ما خواهد بود. وقتی صداقت وجودی انسان مختل گردید چگونه میتوان به رابطهای درست در اجتماع دست یافت رابطهای بدور از منیت و خودخواهیهای ریز و درشت، رابطهای که در آن نه کینهای هست نه حسدی نه ستیزی و نه اسارتی. در گذر زمان روابط میان زن و مرد نیز چنان که نباید کانالیزه و برنامهریزی شده است و آنچه که زن و مرد در قبال هم به ایفای نقش میپردازند نه حرکتی نو بلکه تکرار هزارهها پیش است چرا که روان ما مولود کهن روان جمعی بشریت است به همین خاطر برنامههای فرساینده تربیتی و سالها مشاوره خانوادگی نمیتواند جوابگوی معیشتی نو باشد و روابط آلوده به کشمکش و ستیز را اصلاح نماید.
در توسعهی قلمرو توسط مردان در طول تاریخ، تولیت زن از آن مرد بوده و در منصب مادر حیات سپری کرده است؛ زن نیز دلخوش از مقام خویشتن؛ دلخوش از اینکه چنین مقامی مرکزیتی برای توجه مرد است روزگار سپری کرده و عمر به سر میبرد. در چنین ستیزی زن در اختیار مرد و کاملاً وابسته به مرد خود مینماید و آمال و آرزوی او زمانی محقق میشود که مرد بر او نظری انداخته و متوجه او باشد. ناگفته نماند زن نیز در این کشمکش بیکار ننشسته بار اسارت بر دوش کشیده اما مترصد فرصتی است برای موازنهی قدرت و غلبه بر مرد. زن از دو جهت نیازمند توجه میگردد: اول اینکه درون خود را تسکین داده و ضعفها و تضادها و ترسهای درونی خویش را فرافکنی نماید و از طرف دیگر در کنترل مرد بر آید تا همچون فراخودی قوی مرد را در بسیاری جهات باز دارد و بر خود متمایل نماید و این بیانگر حس خودخواهی و مالکیت زن به نسبت مرد است. چنین تقابلی میان زن و مرد اساس رابطه زن و مرد را به عنوان دو انسان مختل کرده و تا حد ابزاری در مسیر توسعهی قلمرو تنزل میدهد و از اینجاست که گرفتن امتیازاتی تحت عنوان حقوق ادامهی نزاع و کشمکش است. براستی چاره چیست؟
زن چیست؟ زن ماهیتاً انسان است انسانی از جنس مؤنث تا دیروز اسمش زن نبود امروز اسمش زن شده است وابسته به مرد، همراه مرد. بنابراین به اعتبار این تعریف انسان مؤنث نه زن است نه مادر است نه دختر است نه خواهر است و نه هیچ اسم یا لقب یا عنوانی ندارد و به اعتبار دنیای امروز در کشمکش و رقابتهای دیروز و امروز چنین القابی گرفته است؛ لذا روابط کنونی بر اساس تابوهای اسمی شکل گرفته و چه بسیار چنین نقشهایی نه چندان شیرین و گاه تلخ بر انسان مؤنث تحمیل گشته و انگار، گریز ناپذیر مینماید و لاجرم به رقابت و تقابل میاندیشد و چارهای جز آن نمییابد.
بیا، برو، بگیر، بیاور، بنشین، باید بروی، نمیروم، نباید بروم، من حقم را میخواهم، تو حق نداری برای من تعیین تکلیف کنی، من هم انسانم، مردها استثمارگرند، من قبول ندارم، بگو دوستت دارم، برو گمشو من میخواهم برای خودم زندگی کنم، تو حق نداری چنین کنی، نباید آنجا بروی، من خوشم نمیآید و... اینها و هزاران برابر این الفاظ و عبارات مورد استفاده در دفاع یک زن یا مادر از حقوق خویش در میان خانوادههای ماست! اما براستی در کدامیک از این جملات و عبارات آزادی زن و رابطهی انسان با انسان نهفته است؟ هیچکدام براستی هیچکدام. این الفاظ بر روابط زن و مرد ما حاکم است (البته اگر زنی تصمیم به گرفتن حقوق خود به عنوان زن نموده باشد و اگر که تسلیم باشد کار بدینجا هم نخواهد کشید) اما اینها هیچکدام گویای رابطه نیستند اینها همه ستیز است و کشمکش چه به نام حقوق انسان و چه با هر اسم دیگری. انسان مؤنث پذیرفته زن است همواره «مَن مَن» میکند تدبیر پشت تدبیر اما همواره ناکام و در درون مضطرب. مضطرب از عدم توجه، مضطرب از وجود زن بودن، مضطرب از زندگی و معیشت و نقشی که بر دوش میکشد. تصمیم به تقابل دارد در جهت اسارت مرد موضع کنترلی میگیردگاه به طمع رهاییگاه به طمع عشق و زیبایی و لذت اما دریغ از هیچ دستاوردی! دریغ که جز سرابی نخواهد بود و زن همچنان در کابوس بسر میبرد تا جاییکه زن از زن بودن خویش میترسد از مادر بودن؛ چرا که چنین القاب و عناوینی اصالت روانی ندارند و زن ماهیتاً در بازههای زمانی چنین القابی را بدوش کشیده است. آزرده، دردمند، این بار باب حقوق بشر را دق الباب میکند:
-کیستی؟
- زن هستم.
- تو حق زندگی داری باید حقت را از مردان بگیری!
زن ناگزیر بر درب ادیان دق الباب میکند:
- خوش آمدی کیستی؟ زن هستم، مادر.
- به وظایف خویش عمل کن. بهشت ارزانیتان باد.
...
اینبار زن باب اساطیر کهن را در بینالنهرین و ایران باستان دق الباب میکند:
- (تق تق)
-کیستی؟
- زن هستم
خوش آمدی ای ایشتر بزرگ (در فرهنگ بین النهرین)، آناهیتا (در فرهنگ ایران باستان)؛ خدابانوی حاصلخیزی و باروری.
باب چهارم و پنجم و قس علیهذا. آیا زن در چنین رویکردی به آرامش خواهد رسید؟ دق الباب نمودن به طمع رهایی فرافکنی بر موضوع رهایی است چرا که رهایی نه در برون از وجود، بلکه در درون نهفته است در بازنگری ماهیت خویش بدور از القاب و عناوین بدور از توجه دیگران و وابستگیهای دیروز و امروز و تا زمانیکه در مقام متکدی در جستجوی آزادی باشیم در وجود خویش تضاد زنده نموده و تابعیت و دنبالهروی را مد نظر داریم که نسبی با رهایی و آزادی درون و آرامش مطلق نخواهد داشت لذا چنین رویکردی از جانب زنان و مردان در رهایی از قیود، همواره ناکام خواهد ماند.
از آنچه بیان شد چندان مثل و نمونه نیاوردیم بلکه شهادت بر خواننده نهادیم تا اگر در درون ما را تصدیق نمود توجه نماید و اگر در آنچه ما گفتیم هیچ نشانهای در درون نیافت همچون رهگذری درگذرد یا رخنه گیرد و ما را متنبه سازد. درآنچه بیان شد ناخوداگاه بر خود گمان بد بردیم و آنچه را بدان میبالیم نکوهش کردیم اما آیا آنچه خود بیان نمودیم حقیقت است یا آن نیز از جمله آنچه هست میباشد؟
یاران بیایید بدور از پیشداوری، دل گواه گیریم و در خلوت خویشتن مشاهده کنیم آنگاه حاصل مشاهدات مکتوب نموده و بر آنچه تاکنون گذشت بیفزاییم که در چنین مجلسی صمیمی رخنه و تحسین محو شده و هر آنچه حاصل آید منفعت بود همگان را.
توجه: در این نوشتار بسیاری از مفاهیم به نقل از کریشنا مورتی، اریک فروم و زیگموند فروید عرضه شده است اما نظر به عرضهی مفهومی، مطالب بدون مرجع، ذکر شده است.
نظرات